من امشب میمیرم.

آی مرگ

آی مرگ

با آغوش باز پذیرایت هستم.

دلمه

خدایااااااااااااااااااااااااا

عقده دارم یه عالمه عقده های جورواجور جمع شده تو حنجره ام

چرا گریم نگرفت؟

همش فکر میکردم امام حسین مرد...چرا این مرده این حرفارو میزنه خب؟ چا به جی گریه کردن یه جوری حرفای اصلیرو نمیفهمونه به ملت ؟ چرا خودمونو بزنیم؟ خیلی چرااااا

خدایا این همه مال باختگی یعنی مصلحتی درش هست؟

دارم دیوونه میشم از فکر

فکر بده

خوبه

خوب

خب

 

هیچی بابا

پدرم آدم خیلی زرنگی هست تا حالا این حد به زرنگیش پی نبرده بودم! البته اینو ازونجایی میشه اطمینان پیدا کرد که زندگی با مادرم رو تحمل نکرد و رفت و زندگی دلخواه خودش رو شروع کرد.. زرنگیش که مایه ی مباهات من و بچه هاش هست اما کاش ذره ای هم احساس پدرانه داشت کاش میشد حرفای پدر دختری بین ما راحت رد و بدل بشه. اما من خودم رو مقطر میدونم نه پدرم را. خیلی ها حسرت داشتن پدری مثل پرم رو میخورند ولی خودم.. نمیدونم احساسم نسبت بهش چیه دوست داشتن یا نداشتن!‌ اما مسلما والدین هرچقدر هم که بد باشن وجودشون نعمته و باز هم پدر مادر هستن. پدر...! نمیگم وظیفه ی پدریش را انجام نمیدهد که بلکه این وظیفه رو از حدش هم بیشتر در حقمان تمام کرده اما من از احساس پدری میگویم نه وظیفه. نمیدونم منظورمو چطوری بیان کنم. میدانم که فردا روز برای لحظه ای دیدنش و حرف زدن بااو دلتنگ خواهم بود اصلا چرا فردا همین امروز همین حالا دلم میخواهد با او به درد و دل بنشینم اما تا صدایش را میشنوم ابهتی که در صدایش هست ترسی را باعث میشود مانع حرفهای پدر دختری.

اصرار داره با رامو بریم ایران میگم درس دارم میگه درسات که مهم نیستن امسال رو داری اختیاری میخونی. خیلی تعجب کردم  ازینکه یادش مونده حرفام.. گفتم یک ماه دیگه درسم تموم میشه اونموقع یه فکری میکنم شاید با رامو اومدم میگه نه رامو اول بیاد بعدش تو بیا! گفتم پس من نمیام ولی اصرار داشت برم نمیدونم دلیل این همه اصرارش چیه! ازونطرف هم مامی خانوم منو کشته بس که آسمون ریسمن رو بهم بافته که حتما باز نقشه ای تو سرشه و ....حرفایی که از شنیدنشون شاخ درمیارم.

فعلا منتظرم..

آخ من عاشق شهریار شدم.

 

کجای کلاف سردرگم زندگی هستم؟

خب منم دلم خوواست یه چیزایی بنویسم اما نمیدونم هنوز دلم میخواد این حرفا رو کس دیگری هم بخواند یا نه؟ مساله ای رو که میخوام راجع بهش بنویسم در مورد زندگی روزمره ی این چند مدت اخیر هست..

پاییز امسال وارد دانشگاه شدم در رشته ی کامپیوتر و الکترونیک. بعد از یک ماه متوجه شدم که این رشته به درد من نمیخوره و درواقع نمیدونم چرا وارد این رشته شدم.. البته دلیل اصلیش که مسلما برای فرار از تو خونه نشستن بود چون رشته ی مورد علاقه ام که آرشیتکتوری بود رو قبول نشدم و گفتم بزار این رشته رو که قبول شدم حداقل یک سال ادامه بدم و بعد از ون هم یک سال مدرک تحصیلی در این رشته رو میگیرم و هم امتیازی میشه برای ادامه و تغییر رشته.. که خب بعدا دیدم به هیچ عنوان ذره ای علاقه به ادامه ی این رشته در من ایجاد نشده و هنوز ترم اول به آخر نرسیده ولش کردم. بعد ازون چند تا تصمیم گرفتم. البته در همون  مدت یک ماه بعد از رفتن به دانشگاه کلی فکر و خیال به سرم زد و گاها از خودم و از زندگی بسیار دلسرد میشدم. تصمیم گرفتم که بعد از ترم اول و رها کردن دانشگاه سر کار برم که برادرم به شدت مخالفت کرد و گفت تو الان هیچ احتیاجی به کار نداری و به علاوه الان کار مناسبی جز در رستوران و بوتیک و هتل و کارهای حمالی پیدا نمیشه و تنها کاری که باید بکنی و بهش فکر کنی درسته دنبال این باش که چه کار کنی که بتونی سا بعد رشته ی مورد علاقت رو قبول بشی و الان میفهمم که راست میگه و من چقدر از فکر این امر مهم دور شده ام. ولی من به شدت از تو خونه موندن خسته شده بودم و رفتم دنبال کار و گفتم کنارش درس هم میخونم ورزش هم میکنم! ( چند تا هندونه رو با یک دست برداشتن!) حرفای رامو تا حدی درست درومد الان یه کار توی رستوران مکدونالدز گیر آوردم یک ماه رو با حقوق کم بصورت پراکسیس کار میکنم و یه مقدار هم کارش سنگینه بعد از ۸ ساعت کار دیگه نای انجام کار دیگه ای برام نمیمونه کلاس ورزش ثبت نام کردم ولی تو بگو یه ساعت رفتی ورزش منم حتما خواهم گفت بلـــــــــه در حال سوت زدن. چند تا درس هم انتخاب کردم تا امتحناتش رو خصوصی بدم تا معدلم بره بالا.. حالا مساله ی اصلی کارم هست که نمیدونم ادامش بدم یا نه!‌ به هر کی از تواصیف کاریم میگم میگه داری بردگی میکنی خودم هم اینو میدونم ولی واقعا تحمل تو خونه بودن رو دوباره ندارم و از طرفی خییلی دوست دارم یه حقوقی حتی جزیی داشته باشم که از طریق این کار میتونم بهش برسم..

حالا میخوام یکم از کارم بگم ...

یک هفته است کار تو مک دونالدز رو شروع کردم. از ساعت ۸ تا ۱۶. ازونجایی که به مدت یک ماه آموزشی هستم حقوقم از طرف اداره ی کار پرداخت میشه نه خود شرکت مک... . هم تمیز کاری میکنم هم تو آشپز خونه هم قسمت (چی میگن!کاسسه.. آها! قسمت صندوق . قسمت صندوقشو بیشتر از همه دوس دارم چون راحت تره مسلما . در عرض این یک هفته نسبتا با چند و چون کار آشنا شدم و قلق کار اومده دستم. بعد ازین یک ماه اگه قبولم کنن هم حقوق نسبتا خوبی داره و هم کار مناسبی هست. راستش برای تقویت زبانم هم خیلی خوبه و کارکنانش هم آدمای بدی نیستن.

مشکل اصلیم همین حقوق و ساعت زیاد کاریش هست. و هم اینکه به قول رامو باید تازه نظافت هم انجام بدم. هرچند که صاحب خود رستوران هم گاهی میاد و نظافت میکنه و همین باعث میشه که کارکنای اونجا که اکثرا دانشجو هستن دلزده و یا احساس بدی بهشون دست نمیده. با تمام این اوصاف هنوز مردد به موندن یا نموندن هستم و نمیدونم چی کار کنم. از طرفی دلم میخواد یه منبع درامدی داشته باشم و از طرفی هم این کار رو کمی پست تر از شان خودم میبینم! با خودم فکر مینکنم فعلا که بیکارم و مطمینن اگر خونه هم بخوام بشینم حالا حالاها دنبال درس خوندن نمیرم تا نزدیک امتحانات نشه ..کلاس  ورزش هم فوقش چند روز در هفته به مدت ۲/۳ ساعت ..بقیش چی؟ کار بهتر ازین هم میدونم فعلا گیرم نمیاد.. حداقل استفاده ای که میتونم ازین کار ببرم کسب تجربه، تقویت زبان محاوره، تقویت حس بودن در اجتماع و کسب درامد هست.

نمیدونم والا.. فک میکنم احتیاج به مشورت دارم.. یه مطلب جالب توجه خوندم که فکرمو مشغول خودش کرد.. باید بیشتر به روحیات و علایقم فکر کنم..و به زندگی آیندم. اینارو نوشتم تا یکم تخلیه ی فکری بشم.

بیگاری

خدابا این حرفی که رو دلمه رو نمیدونم چظوری بگم وی تو خدت میدونی چیه دیگه..

اوخ! کار کردن تو مک دونالدز چقدر سخته واقعا ؟ درم تو این ۳-۴ روزه دومده ه دارن ازم بیگاری میکشن من م که بی زبووووونن نمیتونم هم بگم بابا نامردا من جوجه رو نگاه میکنید دلتون نمیسوزه انقدر ازم کار میکشیندلم برای خودم میسوزه ازونطرفم میگم حقته دختره ی کم رو که از حق خدت دفاع نمیکنی الان پاهام از شدت کار انقدر درد میکنه خوابم نمیبره!! هر کی میشنوه من ۸ ساعت با اون حقوق کم کار میکنم میگه کارت زاره باید مث سگ جون بکنی اینو خودم میگم البته واااااااااااااااااای چی کا کنم ..حیات گفت چند تا تیپس میخواد یادم بده ..خدا کنه فردا بیاد ازش بپرسم

خدایا یکم بهم جرات بده

اولین

روز اول کاریم خوب بود خیلی خوب بود

فقط..کمرم و پاهام از شدت درد ورمیده...بمیرمــــــــــ.

فردا و زندگی کاری..

عمر بگذشت به بی‌حاصلی و بوالهوسی ای پسر جام می‌ام ده که به پیری برسی

فردا بسلامتی روز اول کاری من هست بلاخره ازون بیکاری و بی آری درمیام ..دیگه باید حسابی تلاش کنم و حواسم جمع کارم باشه.

امروز هم نرفتم ترنینگ چون بچه ها رفتن و دیگه کسی نبود منو برسونه. فقط منتظرم ای ماشین درست شه زودتر.

وای خوب شد چارخونه تموم شد نه میشد نیگاش کرد نه از شدت بیکاری نمیشد از خیرش گذشت.

راستی به دومین هدفم هم رسیدم.

مهما موندن.

I can do that.

میبینی تورو خدا امروز هم که میخواستم برم ترنینگ بسته شده بود با دالی رفتم اون بیچاره رو هم کشوندم باخودم تو این سرما یه باد وحشتناک سوزناکی هم میوزید که دلت میخواست بپری جلو ماشینا سوارت بشن یعنی سوارش بشی. بعدشم دست از پا درازتر اومدم خونه کلی هم پول اتوبوس دادم ..چقدر گرون شدهههههههه نرخ اتوبوس ها وای وای وای اصلا دیگه نمیارزه با بوس بری اینور اونور یا کلیپ کورت باید خرین یا بوسکورت یا ماشین. این ماشین ذلیل شده هم که افتاده گوشه ی تعمیرگاه ..گواهینامه رو باید بگیرم هرجور شده ایندفعه .حتما به امید خدا میگیرم این دفه. امرزو دلم واسه بابام سوخت امیدشو ناامید کردیم بیچاره هیچ کدوممون هم به جایی نرسیدیم که حداقل دلش به یه نفر خوش باشه.. واقعا حق داره ناامید بشه آخه اون همه کار میکنه زحمت میشکه اون همه  پول میفرسته اینور آخرشم ما اینجوری جوابو میدیم!!! من الهی برات بمیرم پدرم قول میدم یه چزی بشم آخر سر مایه ی افتخارت بابای گل مهربونم. خدارو شکر حداقل انجا یکی هست که دلش براش خوش باشه ..بخدااا اینو نگم چی بگم دیگه یعنی واقعا حق داره خب.. قربونت بشم بابا جون که هردفه از دسته گلای به آب داده ی بچه هات اینطرف دنیا میشنوی و حرص میخوری..باباجونم حرص نخور میدونم با این حال به ما  دلداری میدی و تشویقمون میکنی به درس خوندن و دنبال پیشرفت بودن..من واقعا از صمیم قلبم خوشحالم که طرز فکر تو با مامان صد درجه فرق داره.. و همیشه از خدا سلامتی و خوشیتونو میخوام.

به امید خدا دارم تصمیماتی رو که گرفتم عملی میکنم. به مرور زمان همه چیز درست میشه ..غصه نخور عزیز دلم.

این روزهای خوش کذایی

این روزا چه روزای خوشی هستن برای کسانی که دل خوش دارن. یه عالمه عید و جشن و مهمونی براهه..عید قربان هفته ی پیش بود کریسمس وسط هفته آخر هفته عید غدیر و دوباره این دوشنبه هم که ستل نوی میلادی..خلاصه واسه مسلمونای خارجی و مسیحیان ایرانی چندین جشن باهم برقرار بود..

اما من امسال هیچ کدوم ازین جشنا به دلم ننشست دللیش هم که واضح و مبرهنه بر خودم. کاش زودتر ازین وضعیت خلاص بشم ..نمیدونم حالا که چاره یی جز مدارا کردن با این موقعیتم ندارم ازین فرصت بیکاری استفاده و بهره ی لازم رو نمیبرم. و همینه که لج منو بیشتر درمیاره..هرطرف هرجا به هرکی میرسم میپرسه چی کار میکنی تا میگم بیکار میگه دانشگاتو چرا ول کردی؟؟؟ میگم ول نکردم علاقه نداشتم به رشته ی انتخابیم سال بعد با رشته ی دیگه یی ادامه تحصیل میدم..ولی تمام ترسم ازینه که سال بعد هم قبول نشم!!!!وای نه... همین فکر دیوونم میکنه فکرش رو که میکنم شبا خوابم نمیبره ..آره دلیل تمام این دردها و بدخلقی ها و سردزگمی هام همینه ..بعضی وقتام مثل سگ پشیمون میشم ازین انتخابم و تصمیمی هست که خودم انتخاب کردم ولی دیگه چاره یی نیست و راه برگشتی هم وجود نداره.. الان فقط باید جبران کنم و اونم برداشتن فاگ و امتحانای پریوات هست ..آره..خدارو شکر که حداقل این کارو میتونم بکنم .. یه جمله یخوبی خوندم میگفت از گذشته ات با افسوس یاد مکن و ترس رو به دل راه نده ..یه چیز خوبی گفته بودا یادم نمیاد الان..

اگه بابام خبر دار بشه که نمیرم دانشگاه پدرمو ( که خودش باشه) درمیاره! هربار که از درسام میپرسه میگم خوبه و سریع حرفو عوض میکنم . حسابی ازم ناامید میشه اگه بدونه یه نفر که ناامیدش کرد کافی بود واسه هفت پشتش..خب حقم داره بیچاره ازون ور با اون ارزش کم ارز به اینجا پول سند میکنه و ما اینجوری دستمزد زحمتاشو میدیم خدا خودش کمکمون کنه و مارو به راه راست هدایت کنه ..تازه فقط فکر خودم نیست که فکر رامو و رزو هم هست که نگرانم میکنن نمیدونم میخوان چی کار کنن و چی انتخاب کنن خلاصه که هرکدوم از اعضای فامیلیمون یه جور مشکل داره و همگی لنگ در هوا و وضعیت نامعلوم هستیم .

و اینا همه حاصل بیفکری و سهل انگاری خودمون هست.

حتی دیگه مثل قدیما حس طنز نوشتن هم ندارم!

عید غدیر خم مبارکه

دیشب که سرمو گذاشتم رو بالشت یه عالمه باهاش حرف زدم و ازش قول گرفتم که امشب دلو نشکونه...نشکست، اما قلبم به درد اومد از خودم بدم اومد فهمیدم خیلی بیشعورم.. بعد از اون همه خوبی جوابشو خوب دادم..خوووووووب! از خودم بدم میاد به خاطر این همه بدذاتی..بی عقلی ..نفهمی..سستی..

امشب که سرمو گذاشتم رو بالشت فقط گریه کردم ..خوشحال بودم و شاکر ولی ناراحت.

خیلی سردرگمم..راهنمایی نیست نمیابم نمیبینم..یک راه بلد میخوام اما کو!

ببین جانم! چهار تا هدف مهم دارم که تا یکی دو ماه دیگه باید به امید خدا انجام بشن همشون همشون باید به دست بیان. امروز به یکیش تا ۵۰٪ تقریبا رسیدم. خدارو شکر میگم ازین بابت.

باید تلاش کنم.

پ.ن. در مورد عنوان: هه! کاشکی میفهمیدم یعنی چی!

تورا من چشم در راهم

به خواب نرفتم مژگانم سنگینند. خواب بر پلکانم سنگینی میکند. اما فکر بر او چیره میشود. عزمی دارم عزمی بزرگ. میخواهم ..میخواهم تقویت اراده نمایم. شاهدی را نیازمندم . اینجا.. این شاهد خوبیست. تورا شاهد میگیرم تا این ذهن ملول نداشته باشد بهانه..

خسته ام.. از تو ومک میخواهم ای اراده..

وصیتی دارم..میخواهم قوی باشی میخواهم نشکنی مخواهم سست نباشی..میخواهم مرا نزد خدایم شرمنده نسازی..مثل امروز..

شرمنده ام..

اما دیگر بس است. قسمت میدهم که دیگر خیال خیانت به سرت نزند..که بدبختی را برای خود خواهی خرید. و این عین حقیقت است..

تو میتوانی

من میدانم. چون او میخواهد.

خدارو شکر

اومدم.

خدا رو شکر کارم درست شد.   خدایا خیلی دوستت دارم امشب با خیال راحت سرمو میزارم رو بالشت. 

مهمون هم  داشتیم امروز که دیگه غذا و میوه و دسر و چایی و شیرینی رو باهم خوردیم و خوش گذاشت. این همون دوستمون بود که قبلا هم نوشته بوودم. البته الان کلی فرق کرده به نظر..

خب من برم فیلم ببینم.

دعام کنید.

هربار که اینجارو میخونم شارژ میشم..اصلا از خودم خوشم میاد. درسته نوشتن بلد نیستم اما همینجور نوشتن خوبه بهم آرامش میده خوندنشون. امروز با فری رفتیم یک مهمونی عرب معابانه خیلی مسخره بود صد رحمت فرستادیم به مهمونی های بی بخار خودمون.. امیدوارم دختره خوشبخت بشه. الهی آمین.

فردا میام .

خدایا کمکم کن قبول بشم.

بیبین خدا با شمام...میشه لفطن فردا منو همراهی بفلمایید سر کار

سر کارم نزاری خدا

پیلیــــــز کمک کن اوکی؟
حرفامو زدم که دیشب بازم میگم حالا


وای اینجارو بیشتر ازونجا دوس دارم  اصن ازین به بعد میام همین جا ...خب؟