خدایا خودت این سفر رو به خیر بگذرون

الان بابام زنگ زد .......مامانم ..........................

خدایا ازت کمک میخوام ..نا امیدم نکن.....

خیلی نگرانم خیلی زیاد

سفر

باورم نمیشه که پس فردا شب قراره ایران باشم!! انقدر عجله ای و یه دفه ای شد که نمیدونم راستی راستیه یا نه ! هیچ کاری هم نکردم..اصلا نمیدونم چی کار باید بکنم بابام هم تعجب کرد ازین کار رامو وقتی شنید به این زودی تیکتا رو رزرو کرده! حالا من بدبخت فردا هم باید سر کار برم نمیدونم باید چه چیزایی بردارم غیر لباس و وسایل شخصی! نمیدونم اونجا قراره چه اتفاقاتی بیفته ..سر این ماجرای ایران رفتن من چه قشقرقا و چه سرصداها که به پا نشد؟!!!!!!!! اونوقت به این راحتی بلیط گرفته شد و همه چی جور شد!!! آخرین روز کاریم که فرداست و جور نشدن وقت کلاسای رانندگی و تانلگه تیمه هیچ کدوم جور نشد و دست به دست دادن که من چیزی نگم و رامو هم کارامو مث برق و باد جور کنه!!!
واااااای قراره ۲۵ روز بریم ایران.. نمیدونم چه اتفاقاتی انتظارمو میکشن !! دیدن زن بابا..!!!دخترش!!! نمیدونم چه برخوردی باهاشون خواهم داشت ...اه مامانم همش فحش و بدو بیراه میگه به من و رامو و پدرم و خانوادش..تا پس فردا که بخوام راه بیفتم و بپرم دیوونم میکنه نمیدونم رفتنمون به ایران الان و تو این موقعیت کار درستیه یا نه؟!!! از یه طرف هوای ایران ازینجا سردتر شده ازونطرف تنهایی قراره بریم اونجا چی کار کنیم!!  آرزوی دیدن کسی رو هم که نداریم و اصلا دلم نمیخواد خانواده ی بابامو ببینم میترسم ازشون ! انقدر که همه ازشون بد گفتن و خودم اون کارای عجیب قریب رو ازشون دیدم وقعا باورم شده که یه نقشه ای تو سرشونه و میخوان من رو سر به نیست کنن!!! خلاصه که حسابی تو دوراهی موندم که فقط باید پیش برم چون تیکتا آماده اند و دیگه راه برگشتی برای پس دادشون نیست..خدایا ...خدا جونم کمکم کن که این سفرمون بخیر و سلامتی و خوشی بگذره.. حالا که قراره  بعد از مدتها برم سفر نذار به کاممون تلخ بشه ... احساس میکنم این حرفا و فکرای مامانم تاثیرات خیلی بدی روی روحیه م گذاشته.. به شدت وابسته شدم و نمیتونم روی پای خودم بایستم ترسو و کم جرات شدم و از جماعت و مردم میترسم از رفتن تو اجتماع وحشت دارم و دلم میخواد همیشه تو لاک تنهایی خودم باشم و شاید به یه سفر احتیاج دارم هرچند که اونجا هم قراره زیر نظر پدر و لابد ایل و تبارش باشم اما شاید هم بد نباشه همین جور دیگر زیر نظر بودن و نوعی تجربه ی جدید. فقط از خدام میخوام که انشاالله به امید خودش همه چیز به خیر بگذره. همین.

هنوز هیچ کاری نکردم و هیچ امادگی برای سفر نگرفتم نمیدونم چیا لازم دارررررررررم؟؟؟؟؟؟

کار

دیروز مثلا دیر رفتم سر کار که کارای عقب مونده مو انجام بدم! اول پا شدم دوش گرفتم و تا از خونه برم بیرون ساعت ۱۱ شد! حالا ساعت ۱۲ هم باید سر کار میرفتم!! این برنامه ریزی دقیق من کشته منو! خلاصه رفتم برم بیلتسینه پیداش نکردم  آخه بدبختی اینجا بود که دو سه بار دیگه هم رفته بودم اونجا ولی هرچی فکر کردم یادم نیومد کدوم طرف و کجا بود هوا هم انقدر سرد بود که مزید بر علت شده بود برای تعطیل شدن مخ بنده.. آخر سر هم ۵ دقیقه وسط دوراهی واستادم اینور اونور و ۴طرفمو نگاه کردم دیدم یادم نمیاد برگشتم خونه  تا اون  موقع ساعت شد یه ربع به ۱۲ ..اومدم ماشینو برداشتم رفتم دندونپزشکی که حداقل دروغ نگفته باشم به کنت  اونجا هم خورده بود به پاوسه و من خیط شده برگشتم که برم سر کار دیدم بنزین ماشین چشمک میزنه که منو پر کن گشنمه! با خودم گفتم واااااااااای جون مادرت تو یکی دیگه وقت منو نگیر برسون تا سر کارم بعدش برگشتنی بهت بنزین میدم که خوشبختانه حرفمو گوش کرد و منو تا سر کارم رسوندد ولی با ۱۵ مین تاخیر. این کنت هم که تا ۵ دقیقه دیر میرسی زنگ میزنه بگرسه کجایی گفتم دم درم نترس فک کرده بود میخوام دودر کنم! بیچاره همکارم رضا شیفت من رو اومده بود بجای من. خیلی بچه ی خوبیه سالم بنظر میاد. امیدوارم کارای خانومش هم زودتر درست بشه شنیدم داشت با کنت در هین موردا صحبت میکرد... ولی نفهمیدم چی میگفتن.. آخه بدبختی اینه که به هیچ وجه فضول نیستم ولی دلم مخواد یه ذره کنجکاو باشم لازمه یه وقتایی.

خب دیگه چی؟ آها امروز باید انتخابمو برای سال آینده انجام بدم فکرامو بکنم خوب در مورد همه چیزاطلاع کسب کنم  تا سال آینده اینشالله رشته ی مورد نظر و خوبی رو قبول بشم و مثل امسال نشه که ترم اول تموم نشده ولش کنم. آره به امید خدا که درست میشه همه چیز.

امروز دختر کنت و زنش رو دیدم خیلی نازززززززززز بود عین باباش مامانش خیلی خوجله البته بعد هی رفتم باهاش حرف زدم جواب نداد خجالت میکشید بچه کنت هم اومده میگه این دخترمه میخواستم بگم نمیگفتی متوجه نمیشدم جون تو! وقتی فتوکپی تو ایستاده جلوم احیانا ادعا نمیکنم که این بچه ی منه!!وای چقد کنت کنت کردم یاد سیگار کنت میفتم هربار ..

سرگرم کار

نصف شبی اومدم یکم بنویسم تخلیه روحی  روانی بشم خب.. اصلا بتوچه..:یی الان تخلیه شدم مثلا!  عرضم به حضور انور خودم که این روزا ملالی نیست جز ملال دوری از یار... هر روز سر کار میرم و عصری خسته و مونده به خونه برمیگردم و هنوز عرق کار به تنم خشک نشده کارای خونه رو انجام میدم البته بعضی وقتا هم سریع دوش میگیرم  تا خشک نشده عرقم که بو ندم  خدای نکرده.. حالا از شما چه پنهون بیشتر وقتا هم هیچ کدومشو انجام نمیدم و یه راست میرم تو تخت و به ملکوت اعلا پیوست میخورم. گذشته از این حرفا باید بگم که کار کردن تو مک دونالدز انرژی و توان فوق العاده میخواد!!‌ البته برای من.حالا میگم چرا.. به خاطر اینکه اولن ۸ ساعت از وقت بیزبون رو میرم تو اون بخور بخور خونه میگذرونم واسه چندر غاز حقوق که روزی یه دونه نون رو میدن البته روزی ۱۰ تا نون رو هم میشه ولی خب روزی یه ست طلا که نمیشه!!‌ کاری ندارم چون حقوقش کمه دیگه نسبت به سایرین محترمین مک دونالدزیها. ب این اوصاف حق دارم کلی آخ و نوخ کنم بابت سنگینی کار و همین ناله ها کلی از توان من رو کم میکنه که خیلی هم خوبه چون من همینو میخوام ولی اونا که اینو نمیفهمن و همینطوری کار از من جوجه میکشن اصلا هم به این موضوع که من جوجه ام توجهی نمیکنن و میگن جوجه ای برو مرغ شو بیا ولی نمیدونن که من در حد همین جوجه بیشتر رشد نمیکنم که ..اه اصن چقدر اینا خنگن!! ( همین الان چند تا از مژه هام کنده شد!) تقصیر کنته. خب آخه اگه من انقدر این ریمل مزخرف به خاطر اوشون نزنم که اینجوری نمیشه! داشتم چی میگفتم؟ میبیننم که حرف جوجه و جوجه کشی بود. جوجه کشی نه ها جوجه کشی...همون ! حالا نمیدونم چقدر از کارم مونده ..ای وایییییییییی تقویم رو نیگا کردم از شانس گند من این ماه ۳۱ روزه و من باید ۳ روز هم اضافی برم سر کار!!!!!!! نه دیگه این قابل تحمل نیست باید یه فکری به حالش بکنم. لعنتی این رییس رستوران(کنت) هم انقدر زرنگ و آب زیر کاهه لامصب که هیچ رقمی نمیتونی از زیر کار در بری .. خیلی هم خوشگل و خوش تیپه بیشرف! روز اولی که برای اینترویو کار رفتم سریع گفت من دوست دختر دارم و یه دختر! میخواستم بگم به من چه خف ولی خب منظورش روشن بود دیگه ..خب بچه مردم حق داره اینجوری بگه لابد فک کرده که ...

امروز به کنت میگم فردا وقت دندون پزشکی دارم دقیقه ی آخر که میخواست بره میگه خب اینو زودتر ننمیتونستی بگی یا چند روز قبل تر میگ تازه دیروز خبر دار شدم یه نگاه عاقل اند سفیهی بهم انداخت دل من رفت ...لعنتی خیلی خوشگله با اون چشاش بهم گفت تو که راس میگی منم خندم گرفت مجبور شدم ماست مالی کنم گفتم خب حالا هر موقع وقت گرفتم الان دارم بهت میگم فردا ساعت ۱۰ وقت دارم نمیتونم بیام اونم نه براشت نه گذاشت گفت خب ساعت ۱۲ بیا. ای خدا از دست این من چی کار کنم من میخواستم یه جوری قید فردا رو بزنم این به من میگه ساعت ساعت ۱۲ تا ۸!!!!!! بیا سر کار اینم از فردای ما... برا همینم الان تا این وخت شب نشستم دارم چرت و پرت سر هم میکنم! حالا خدا کنه فردا صب کله ی سحر باز زنگ نزنه بیدارم کنه! ازینا بعید نیس..

هیچی آخه اینم که میخواستی بنویسی نوشتن داره دختره ی خل؟ شما خودتو ناراحت نکن یه چزی بود بین من و خودم. زت زیاد.

آها راسی ...زنگ زدم بان ۴۰ مین صحبت کردیم به نظرم بهتره روانشناسی رو کنسل کنم اینجوری که فایده نداره آخه!