هیچی بابا

پدرم آدم خیلی زرنگی هست تا حالا این حد به زرنگیش پی نبرده بودم! البته اینو ازونجایی میشه اطمینان پیدا کرد که زندگی با مادرم رو تحمل نکرد و رفت و زندگی دلخواه خودش رو شروع کرد.. زرنگیش که مایه ی مباهات من و بچه هاش هست اما کاش ذره ای هم احساس پدرانه داشت کاش میشد حرفای پدر دختری بین ما راحت رد و بدل بشه. اما من خودم رو مقطر میدونم نه پدرم را. خیلی ها حسرت داشتن پدری مثل پرم رو میخورند ولی خودم.. نمیدونم احساسم نسبت بهش چیه دوست داشتن یا نداشتن!‌ اما مسلما والدین هرچقدر هم که بد باشن وجودشون نعمته و باز هم پدر مادر هستن. پدر...! نمیگم وظیفه ی پدریش را انجام نمیدهد که بلکه این وظیفه رو از حدش هم بیشتر در حقمان تمام کرده اما من از احساس پدری میگویم نه وظیفه. نمیدونم منظورمو چطوری بیان کنم. میدانم که فردا روز برای لحظه ای دیدنش و حرف زدن بااو دلتنگ خواهم بود اصلا چرا فردا همین امروز همین حالا دلم میخواهد با او به درد و دل بنشینم اما تا صدایش را میشنوم ابهتی که در صدایش هست ترسی را باعث میشود مانع حرفهای پدر دختری.

اصرار داره با رامو بریم ایران میگم درس دارم میگه درسات که مهم نیستن امسال رو داری اختیاری میخونی. خیلی تعجب کردم  ازینکه یادش مونده حرفام.. گفتم یک ماه دیگه درسم تموم میشه اونموقع یه فکری میکنم شاید با رامو اومدم میگه نه رامو اول بیاد بعدش تو بیا! گفتم پس من نمیام ولی اصرار داشت برم نمیدونم دلیل این همه اصرارش چیه! ازونطرف هم مامی خانوم منو کشته بس که آسمون ریسمن رو بهم بافته که حتما باز نقشه ای تو سرشه و ....حرفایی که از شنیدنشون شاخ درمیارم.

فعلا منتظرم..

آخ من عاشق شهریار شدم.

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد