-
شاخه به شاخه
جمعه 18 آبانماه سال 1386 00:12
نمیدونم چرا میام اینجا مینویسم چون واقعا دلم نمیخواد حرفامو در ملا عام بگم ..اما بازم مرض دارم میام اینجا مینوسم! یه اعترافی بکنم ..بیشتر وقت منو این داتا به خودش اختصاص میده و این خیلی درلیه هاها یادم اومد چی کار کینم جادوی کلمات اجنبی..آره میگفتم بیشتر وقتمو داتا میگیره و گرونّ بیشتر تنبلی هام همینه هی با خودم...
-
بلابلابلا
پنجشنبه 17 آبانماه سال 1386 23:10
راستش دلم میخواد بنویسم اما حسش رو ندارم...فک میکنم با نوشتن بهتر میتونم خودمو تجزیه کنم بهتر میتونم تصمیمم بگیرم و کلا یه تحرکی تو مخ و بدنم ایجاد بشه. ولی یه اشکال بزرگم اینه که با اینکه اینجا یه مکان خصوصی هست ولی اصلا نمیتونم همه ی حرفامو اینجا بزنم همه ی حرفا که نه حتی یه بخشیش که رو دلم سنگینی میکنه و میدونم این...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 15 آبانماه سال 1386 22:14
آی دلـــــــم میسوزه! شدیـــــــــدا گرفته ! یکی بیاد دل منو ول کنه! مامــان...
-
پرسه نزن توی خیال
یکشنبه 13 آبانماه سال 1386 20:17
خو حالا یه قالب خوجل گذاشتم اینجا ..کیف کنم. مامانم رفت پیش داداش کوچولم ترومسو. من ازون موقع تا حالا رو مود افسردگی یم بیرون هم نمیام. بزار ببینم این شکلا رو میخواستم ببینم ..بعد ازینکه از فرودگاه اومدیم من هویجوری نشستم هیچ کاری نکردم جز اینکه تیوی دیدم با تلفون حرفیدم با مامانم ۳جی بازی هم کردیم ولی الان خراب شد!...
-
گردگیری
شنبه 12 آبانماه سال 1386 01:43
اوووه....چقدر خاک گرفته اینجارو ..چقد کسی سر نزده به اینجا ..چقدر غریبی کشیده این خونه ..خونه ی خاطراتم..عین خودم ..پس تازه به هم رسیدیم!دوباره میخوام شروع کنم.. خب............از کجا بگم حالا..! یه نگاهی به مطالب قبلی انداختم..چه جالب! همه ی اون اتفاقات گذرا بودن و الان به کلی در ظاهر فراموش شدن..مگه اینکه مثل الان...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 27 اسفندماه سال 1385 12:07
بعضی وقتا بعضی حرفارو حتی در خفا هم نمیتونم بنویسم یا بگم...تو دلم خفش میکنم یعنی در بدو تولد!
-
داره برف میاد
یکشنبه 27 اسفندماه سال 1385 11:36
عجب !!!! الان داشتم یادداشتهای قبلی رو میخوندم .نمیدونم چقدر ازون موقع میگذره شاید چند ماه.. چند روز پیش حرف آخرمو بهش زدم گفتم تمومش کنه چون من هیچ علاقه ای بهش ندارم. به سختی پذیرفت. حالا ببینیم چی میشه.. خیلی جالبه چند روز پیش یعنی همون ۲ روز پیش یکی از دوستان اومده بود خونمون اونم به صورت اضطراری! به مامانم گفت یه...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 4 دیماه سال 1385 16:28
حالا دیگه تا حدی مطمئن شده که دوستش دارم... خودم مطمئن نیستم ! سنش از من کمتره .فقط یک ماه .ولی من فکر میکردم مرد آیندم حداقل چند سال از من باید بزرگتر باشه . خصوصیات اخلاقی خوبش از بدیهاش بیشتره البته .اهل دود و دم یا هیچ نوع خلافی نیست . اما ظاهرا هنوز آمادگی ازدواج نداره . فعلا درس میخونه . نه کار داره نه هیچی . با...
-
تســـــــی !!
دوشنبه 20 آذرماه سال 1385 22:06
بهش گفتم دیگه نمیخوام باهات چت کنم.وقتی دیدم هیچی نگفت ..گفتم: میدونی چرا؟ آخه الان موقع امتحاناته چت کردن باعث میشه فکر و حواس آدم پرت بشه ..گفت :من نمیخوام حواس و فکرت پرت بشه ..اوکیه ..ولی تو تعطیلات کریسمس که میتونیم چت کنیم.. -حالا ببینم! ( یعنی دیگه آخرش!) امروز دیدمش سر کلاس ستودیه تید. نمیدونم چرا وقتی منو...
-
بلاتکلیف
یکشنبه 28 آبانماه سال 1385 15:42
-هر موقع میبینمش یهجوری میشم . جریان خون تو رگهام شدت بیشتری پیدا میکنه ..صورتم رنگ تمام گوجه فرنگیهایی میشه که تو عمرم خوردم.ضربان قلبم تند میشه و دیگه نه کسی رو میبینم نه حرفی رو میشنوم.. اینا اسمش عشق نیست خودمم نمیدونم چیه ولی عشق نمیتونه باشه.. دوست داشتن خیلی خوبه..ولی به شرطی که هدف داشته باشه ، دوطرفه باشه ،...
-
هی بابا هی
دوشنبه 8 آبانماه سال 1385 19:39
خب هی لاوز می!
-
مرد کوچک!
پنجشنبه 4 آبانماه سال 1385 22:16
بالاخره تموم شد..فک کنم اون تموم کرد..توسط من. البته امیدوارم!
-
No No No NO WAY!
سهشنبه 2 آبانماه سال 1385 16:29
از پله های دستشویی اومدم بالا ...وقتی برگشتم دیدمش که بالای پله ها ایستاده بود..دلم هری ریخت پایین... نمیتونستم مثل قدیما بی تفاوت باشم ...کلاهش سرش بود و صورتشو پوشونده بود.. داشت با موبایلش ور میرفت! حتی کفشای تغ تغیم هم باعث نشد سرشو بیاره بالا و نگاه کنه ، حتما مطلب مهمی تو موبایلش بود! وقتی نزدیک پله ها رسیدم...
-
یا حق
دوشنبه 1 آبانماه سال 1385 17:04
صدا تصویر نور همه چیز خوبه؟ خب پس بزن بریم..یادت باشه این دفعه ی آخره ها..! امروز روز عید بود ...ولی برای آدمای سفید و بور اینجا روز اول هفته و یه روز معمولی بود..!